يك روز سال ها بعد از شهادت محمد رفته بودم بالاي چهارپايه شيشه ها را تميز كنم؛ بعد از مدتي كار كردن يكدفعه چشمانم سياهي رفت و از چهار پايه افتادم به سمت پايين. همين كه خواست سرم به زمين بخورد، متوجه شدم سرم به دامن محمد است... مادر شهيد محمد بروجردي "ريشوهاي با ريشه"
ببخشيد اگر دلتان به درد آمد و با ديدن اين عكس ناراحت شديد ، نميدانم به كدام دليل ناراحت شديد ، براي دست خونين آن بسيجي ، يا دستان اين نامحرمان كه اينطور با هم مخلوط شده است و به ظاهر نمايش هماهنگي را رقم زده است..خدايا..خدايا..فقط ميتوانم بگم "عجل لوليك الفرج"
چهارتا پسرم رو دادم كه اشكتو نبينم.. عكس اول را در آورد: اين پسر اولم محسن است. عكس دوم را گذاشت روي عكس محسن: اين پسر دومم محمد است، دوسال با محسن تفاوت سني داشت. عكس سوم را آورد و گذاشت روي عكس محمد؛ رفت بگويد اين پسر سومم.. سرش را بالا آورد، ديد شانه هاي امام(ره) دارد مي لرزد.. امام(ره) گريه اش گرفته بود.. فوري عكسها را جمع كرد زير چادرش و خيلي جدي گفت: چهارتا پسرم رو دادم كه اشكتو نبينم..
خيلي گشتيم.نه پلاكي ، نه كارتي ، چيزي همراهش نبود . لباس فرم سپاه به تنش بود . چيزي شبيه دكمه پيراهن در جيبش نظرم را جلب كرد. خوب كه دقت كردم ،ديدم يك نگين عقيق است كه انگار روش جمله اي حك شده. خاك و گل ها رو پاك كردم مطمئن شدم ديگر نيازي نيست دنبال پلاكش بگرديم روي عقيق نوشته بود : ......................"به ياد شهداي گمنام"...................... (بنقل از خاطرات تفحص)